نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

نادیا خانم با چهره ای جدید

دیروز نادیا خانم ما با میل و رغبتی وافر رفتند به آرایشگاه برای کوتاه کردن موهای زیباشون. آخه نادیا خیلی شونه کردن موها رو دوست نداره و از طرفی کوتاه کردنشون باعث پرشدن موهاش هم میشه. موهاش رو مدل قارچی- تخم مرغی کوتاه کردیم. که بسیار هم بهش میاد. از بس که سرش رو تکون داد خانم آرایشگر (فرح خانم ) رو بیچاره کرد. کوچکتر که بود بهتر میشست ولی دیروز خیلی وول میزد. البته چون فرح خانم خیلی نادیا رو دوست داره و تقریباً از نه و ده ماهگی نادیا موهاش رو کوتاه میکنه خیلی باهاش راه میاد. به نادیا میگفت از آدامست به من بده میگفت : نه، باشه دفعه بعد که اومدم برات میارم. و بعد از لواشکهاش بهش تعارف میکرد. فرح میگفت: نمیخوام آدامس میخوام . یادت...
18 شهريور 1392

دختر که داشته باشی

دختر که داشته باشی، با خود تصور می کنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان دختر که داشته باشی، خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی از ته دل امانش را می برد- دختر که داشته باشی انتظار روزی را می کشی که با هم بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده گرانبهاترین گردن آویز دنیا شود که بیندازیش به گردن دخترت دختر که داشته باشی گاهی دلت می لرزد از فکر اینکه روزی بر شانه مردی دیگر -غیر از پدرش- تکیه می زند دختر که داشته باشی...
17 شهريور 1392

روز دختر مبارک

نازگل من روزت مبارک. هفته گذشته سومین سالگرد تولدت رو عزیزم برای سومین بار جشن گرفتیم. البته خیلی ساده خونه مامان بزرگ عزیز. عمه مهری یه لباس جوجه طلایی برات خرید که تا فرداش دویست بار پوشیدیش و درش آوردی و کلی باهاش ذوق کردی. و عزیز و عمه بهاره هم برات یه سگ خواننده و دفتر نقاشی و پاستل خریدند. عزیزم الان سه هفته ای هست که بخاطر اتفاقاتی که برای مادر بزرگ من پیش اومده نه وقت دارم و نه حوصله نوشتن. متاسفانه بخاطر همین هم هدیه ویژه ای هم که برای سومین سال تولدت درنظر داشتم هنوز نتونستم درست کنم. امیدوارم بتونم هرچه زودتر درستش کنم. دختر قشنگم دیدن تو و فکر کردن به تو و کارهات تنها...
16 شهريور 1392

تولد گروهی

روز جمعه تولد گروهی نادیا و دوستان اَمردادی اش بود. که بسیار به نادیا خوش گذشت. من هم با دوستان این کلوپ دوست داشتنی آشنا شدم. بچه هایی همسن با روحیه های متفاوت و جالب نادیا و دوستانش در انتظار روشن شدن شمعها نادیا در حال انگشتی کردن کیک نادیا در حال بازی کردن با برسام پسر شیده جون نادیا و باران در حال خرید نادیا در حال بازی با وسائل بازی نادیا در حال غذا خوردن   ...
26 مرداد 1392

جشن تولد

پریروز سومین سالگرد تولد دختر عزیزم رو جشن گرفتیم. البته هنوز یک هفته تا روز تولدش باقی مونده ولی چون تعطیلی عید فطر بود و از نظر زمانی برای ما مناسب، جشن تولد رو اون روز گذاشتیم .البته هنوز دوتا جشن دیگه باقی مونده ، این جشن با مامانی بود جشن بعدی که روز جمعه هست با دوستان کلوپ و به همراه بچه های همسن نادیا هست و جشن سوم با مامان بزرگ عزیز هست. از روز پنچشنبه همراه با نادیا به تدارکات مربوط به جشن پرداختیم. با هم رفتیم خرید و کیک سفارش دادیم. کیکش رو هم خودش انتخاب کرد. یک کیک انگری برد آبی. و بعد خونه رو باهم تزیین کردیم بادکنک باد کردیم و نادیا مدام در حال بازی با بادکنکها بود. بعد نادیا خانم در درست کردن غذا به مامان کمک کرد و برای مام...
21 مرداد 1392

بهترین هدیه عمرم

دختر مهربونم دیروز بهترین و زیباترین هدیه زندگی ام رو به من داد. دیروز خونه مامان بزرگ عزیز بودیم و نادیا خانوم من عصر با پدر و پدربزرگش رفته بود پارک . وقتی برگشت دیدم اومد پیش من و در حالیکه به آرومی دست مشت شده اش رو باز میکرد، به من گفت: برات گل آوردم مامان.یک گل کوچولو نسترن که از تو پارک چیده بود تو مشتش بود. قربونش برم .بغلش کردم و یه عالمه بوسش کردم. آخر شب که میخواستیم بریم خونه رفت دستشویی و بعدش که اومد گفت یه ذره از جیشم مونده میخوام بریم خونه بکنم . گفت نه دیگه تو راه خوابت میبره نمیشه اگه داری برو الان بکن. گفت: نه و نه و نه و من گفتم نادیا عصبانی میشمها. دیدم لباش رو جمع کرد و اشک تو چشماش حلقه زد و گفت: من که برات گل آورد...
9 مرداد 1392

نادیا و افکارش

نادیا خانوم ما جدیداً حرفهای عجیب میزنه نمیدونم چی تو ذهنش میگذره . همش میگه این پسرونه است . این دخترونه. دیروز هم میگفت میشه من به پسر تبدیل بشم؟ بعد برم مدرسه پسرها. خودم فکر میکنم یا از تلویزیون شنیده. یا چون دیده که مدرسه های پسرونه رو نشون میده، فکر کرده فقط پسرها مدرسه میرن. البته من خیلی براش توضیح دادم. یاشاید هم چون بچه های کوچیک و نزدیک به سن و سالش تو فامیل و دوستان همه پسرن اینطوری میگه. جالبه که وقتی هم بازی میکنه. میگه من آقای دکترم یا آقای پستچی ام نه خانم . یا تو کتابش عکس خلبان زن دیده میگه چرا این خانومه نشسته باید آقاهه خلبان باشه. فکر کنم جو جامعه بهش منتقل شده تو هفته گذشته مامانی برای نادیا یه چادر درست کرد. ی...
18 تير 1392

خاطرات

هفته پیش مامانی برای نادیا خانوم یک جوجه مرغ کوچولو خونگی که رنگش سیله و سفید و کاکل هم داره خرید و نادیا هم اسمش رو گذاشت کاکلی. دوشنبه گذشته هم مامان و نادیا رفتند خونه خاله سمیرا که از دوستان دانشگاه مامان هست. به همراه چند نفر دیگه از دوستای مامان یه روز خوب رو بعد از حدود تقریباً چهار سال در کنار هم گذروندیم. نادیا خانوم هم با پسرِ  خاله سمیرا، ایلیا جون کلی بازی کرد. و حیف شد که خاله سمانه و پسرهاش به دلیل بیماری پسر کوچولوش نتونستند بیان. آخه پسر کوچولوی خاله سمانه دقیقاً دو ماه از نادیا بزرگتره و اگه میومدن مطمئناً هم به نادیا و هم به ما خیلی بیشتر خوش میگذشت. البته قراره که به زودی دوباره همدیگه رو ببینیم. پریروز هم که شب ن...
4 تير 1392
1